خبرگزاری مهر -گروه استانها، امین جوکار: امروز هفتمین روز از درگذشت استاد علی غلامی است، به بهانه هفتمین روز از درگذشت این مرد عرصه نمایش و یک عمر تلاش هنری در گونههای مختلف هنر- به ویژه تئاتر- نگاهی میاندازیم به چیکدهای از زندگی او و روایتگریاش از تولد تا به امروز، روایتی مستند از تولد تا چند ماه پیش از عروج به زبان و به نقل از خودش.
محل تولدم را درست خاطرم نیست که در کدام محله آبادان بود ولی اول دبستان در کپری که پدرم در لین ۱۴ احمدآباد جنب مسجد دشتیها درست کرده بود ساکن بودیم، آن زمان پدرم کارگر شرکت نفت بود و در حقیقت متولی مسجد هم به حساب میآمد.
تا حدود هشت سالگی در همان لین ۱۴ احمدآباد ساکن بودیم بعد از آن منزل شرکتی واقع در سیکلین به پدرم واگذار شد.
پدرم علاوه بر اینکه کارگر شرکت نفت بود، سرایدار منزل «کاشانی» یکی از مسئولان شرکت نفت هم بود، منزل آنها در بوارده جنوبی بود. آنها فرزندی به نام بیژن، هم سن و سال من داشتند که ما چالشهای زیادی با هم داشتیم و داستانهای کوتاهی هم که مینویسم الهام گرفته از همان دوران است.
بیشترین خاطرات زندگیام از کلاس سوم به بعد بود، در آن زمان در دبستان فرهنگ مشغول به تحصیل بودم. در همان دبستان فرهنگ تا کلاس پنجم تحصیل کردم.
از مدرسه تا کوچ
تعدادی از دانشآموزان فضول را که در پایه پنجم و ششم درس میخواندند به دبستان کیهان فرستادند، به این نیت که شاید در رفتارشان تغییری حاصل شود. دبستان کیهان پشت استادیوم قرار داشت، کلاس ششم را آنجا بودم و مردود شدم، بعد به دبستان «دوللو» در تانکی ابوالحسن سابق تبعیدم کردند.
دانشآموزان این دبستان متشکل از بچههای آزاد و پرورشگاهی بودند. این مدرسه از یک سمت به پرورشگاه راه داشت، در آنجا معلم خوب و مهربانی داشتم که باعث شد شاگرد سوم کلاس شوم.
آن زمان بخشنامهای برای کارکنان شرکت نفت آمده بود که افرادی که میخواهند خود را بازخرید کنند میتوانند از بخشنامه «سالی دو ماه» استفاده کنند. پدرم خود را بازخرید کرد و با این کار بابت سالهای خدمتش، سالی دو ماه پاداش دریافت کرد، پول زیادی دستش را گرفت، حدود ۱۴ یا ۱۵ هزار تومان بود، آن زمان با این پول میتوانستیم پاساژی را خریداری کنیم.
با گرفتن این پول کمی زندگی ما تغییر کرد، به سفر مشهد رفتیم و برگشتیم. وقتی اقوام دیدند پولی در دست پدرم است، دورش را احاطه کردند. پدرم برای اینکه بتواند معاملاتی با این پول انجام دهد، آرد و گندم میخرید و به دشتی برای فروش میبرد، ولی در اصل بیشتر به عنوان قرض یا رایگان به مردم و فامیلهایش میداد.
یک شب که پدر به خانه برگشت خیلی گرفته و غمگین بود وقتی جویا شدیم گفت بارم در رودخانه مانده و همان زمان هم باران شدید باریده، به عبارتی بارش را کاملاً آب برده بود، با این اتفاق تمام سرمایه خود را که در این کار داشت، از دست داد.
کار در نانوایی
کار به جایی رسید که مجدداً دنبال کار میگشت، پولی به شخصی داده بود که برایش کار پیدا کند ولی او هم پولش را خورد و خبری نشد، در نتیجه مجبور شد در نانوایی در همین آبادان کار کند.
در همان زمان من مدرک ششم را گرفته بودم، میگفت باید در نانوایی کنار دستم کار کنی، در نانوایی چانهوری میکردم و روزی سه تومان دستمزدم بود، ولی به پدرم دو برابر من حقوق میدادند.
آن زمان صبحها برای لبنیاتی محلهمان کار میکردم، یک روز صبح پدر، دوستم را به دنبالم فرستاد که به خانه برگرد، وقتی رفتم دیدم خاوری در خانه است و وسایلمان به همراه خواهرها و مادرم در آن قرار گرفتهاند، میخواستیم از آبادان برویم بدون اینکه از قبل برنامهریزی کرده باشیم.
همه به جز برادر بزرگم به زادگاه پدرم برگشتیم، زندگی ما کلاً تغییر کرد در ابتدا در دشتی ساکن شدیم، به «دیر» هم برای کار در کشتیهای میگویی میرفتیم و مدتی هم در آن کشتیها کار کردیم. پدرم اجازه نمیداد درس بخوانم و میگفت، نیاز داریم کار کنی تا پول بیشتری دربیاوریم. به همین دلیل از او شکایت کردم.
داستان گروهبان برازجانی
فرمانده پاسگاه دیر، گروهبان۳ بود که همه از او میترسیدند، پدرم آن زمان با کشتیهای باری به قطر و بحرین سفر میکرد و معمولاً سفرشان چند ماه طول میکشید. مغازهای در نزدیکی خانه ما قرار داشت، پدر مرا نزد مغازهدار برد و معرفی کرد و گفت اگر نبودم و جنس قرضی خواستند به آنها بدهید، مغازهدار هم قبول کرد، قرار بود در ازای این کار، پدرم اجناسی را با پولی که مغازهدار داده بود خریداری کند و به صورت قاچاق با لنج برایش بیاورد.
بعد از گذشت یک ماه از رفتن پدرم به مغازه رفتم و خواستم جنس بخرم ولی مغازهدار گفت نمیشناسمت، آن زمان حدود ۱۵ ساله بودم، میخواستم مغازهاش را به هم بریزم که فهمیدم علت این کجخلقی او این بوده که اجناسی که پدرم برایش خریده را در گمرک گرفتهاند. میخواستم شلوغکاری کنم که از پشت سر تیپایی خوردم، برگشتم و گفتم چرا میزنی؟ تو که هستی؟
گفت برازجانی، گروهبان سوم و فرمانده پاسگاه هستم، گفتم هر شخصی میخواهی باش. بعد از این برخورد که همه از او میترسیدند و من جوابش را دادم، از من خوشش آمد و پشیمان شد که چرا لگد زده، دستی به سرم کشید و بعد که ماجرا را برایش تعریف کردم ناراحت شد و با مغازهدار برخورد کرد.
نامهای برای برازجانی نوشتم که میخواهم درس بخوانم و پدرم ممانعت میکند.
آن زمان فوتبالم خوب و با بچهها بازی میکردم، اغلب از در مدرسهها رد میشدم و بازی بچهها را میدید. یک روز رئیس آموزش و پرورش بچهها را تمرین میداد تا بتواند بهترینها را انتخاب کند، بچههایی که فوتبالم را دیده بودند تعریف بازیام را کردند، او هم گفت بیا تمرین کن، وقتی شروع به دریبل زدن کردم خوشش آمد و پرسید از کدام مدرسه هستی؟ گفتم مدرسه نمیروم، گفت خودم ثبتنامت میکنم. این حرف انگیزه دوبارهای برای شکایت از پدرم شد.
به همین دلیل با توجه به نامهای که به برازجانی داده بودم، یک روز ظهر در خانه ما آمد و با پدرم صحبت کرد، آن زمان پدر در گمرک بارها را جابهجا میکرد، برازجانی پرسید چرا نمیگذارید به مدرسه بیاید؟ پدر گفت باید کمکخرج خانه باشد، شرایطمان خوب نیست، وقتی پدر م مقاومت کرد بزارجانی محکمتر از قبل گفت اگر مدرسه نرود از فردا اجازه کار کردن در گمرک را ندارید.
فردای همان روز نزد رئیس آموزش و پرورش رفتم و ثبتنام کردم. با توجه به اینکه سه ماه از سال تحصیلی گذشته بود ولی ایرادی نگرفتند و به همین ترتیب در کلاس اول دبیرستان شروع به تحصیل کردم.
بچههای سینما
ما بچههای آبادان، بچههای سینمایی بودیم، به هر طریقی که بود هزینه بلیط سینما را در تهیه میکردیم. سینما بهمنشیر آبادان هم زمان با انگلستان فیلمهای روز و زبان اصلی را پخش میکرد.
از اولین فیلمهایی که دیدم میتوانم به فیلم «دو قاطر برای خواهر سارا» با بازی کلینت ایستوود اشاره کنم.
اولین باری که به سینما رفتم دقیقاً خاطرم است، ساعت حدود هفت عصر برادرم از لین ۷ دستم را گرفته و میکشید، گفت میخواهیم سینما برویم، اگر اشتباه نکنم کلاس دوم دبستان بودم. به «سینما نور» که بعد از آن به حمام نور تبدیل شد و در نزدیکی عباس آشی بود، رفتیم.
سینما خیلی شلوغ بود، آن زمان صندلی در سینما وجود نداشت و اکثراً روی گونیهای ذغالی مینشستند، بعضیها هم دله یا صندلی برای خود میآوردند. زمان پخش فیلم ماشین که نشان میداد از ترس پشت گونیهای ذغالی پنهان میشدم.
در آن زمان تنها تفریح بچهها سینما رفتن بود، در سینماها برای تهیه بلیط دعوا بود. ما هر فیلمی را که میدیدیم، در محل برای اهالی بازی میکردیم، مثلاً من همیشه نقش «قیصر» را در کوچه بازی میکردم.
خاطرم است یک بار سینمای خانگی درست کردیم، این کار را با لامپ، کارتن، نور خورشید، آینده و مقوا انجام دادیم.
فلکه کارون روبروی کلانتری نوشتافزاری بود که راش فیلمهای اکرانشده را میفروخت، ما از آنجا راش و عکس میخریدیم، بچههای محل را دعوت میکردیم و در ازای گرفتن خرما، نان و یا هر چیز که داشتند، برایشان فیلم نمایش میدادیم.
پیگیری ورزش
وارد دبیرستان که شدم ورزش هم همزمان برایم آغاز شد، جوری که جزو بازیکنانی بودم که در قهرمانی استانی پرش طول و ارتفاع اول شدم.
کلاس دوم یا سوم دبیرستان بودم، معلمی به نام «خورشید فقیه» که در بوشهر به عنوان شاعر و ادیب شناخته شده است، قرار بود کار کند، به دنبال بازیگر برای نمایش بود، سرکلاس من را انتخاب کرد، بعد از تست گرفتن نقشی را به من داد، به عبارتی در آن نمایش نقش اول را بازی میکردم و برای اولین بار در مدرسه برای اولیا در جشنی، نقشی را ایفا کردم.
این اتفاقات در سال ۱۳۴۵ افتاد آن زمان ۱۵ ساله بودم که بازیگر تئاتر گروه فقیه شدم. زمانی که آبادان بودیم، یعنی اوایل دهه ۴۰، اکبر هاشمی فیلمی به نام «صیادان نمکزار» را کار میکرد، فیلمبرداری در ایستگاه پنج انجام میشد، داستان فیلم در مورد تعدادی ماهیگیر آبادانی بود.
ورود به دانشسرا
بعد از آن به دانشسرای مقدماتی رفتم که در مرکز بوشهر واقع شده بود، رفتم. با خرج دولت دورهای حدود سه ساله را در دانشسرا گذراندم، در همان زمان هم ارتباطم با سینما برقرار بود و مرتب برای دیدن فیلم میرفتم.
در دانشسرا فعالیتهای هنری و ورزشی داشتیم، آن زمان در تیم شاهین بودم و فوتبال بازی میکردم به فوتبال دیر هم بعد فنی دادم. در دانشسرا به عنوان هنرپیشه شناخته شده بودم و در جشنها و دیگر مراسمات بازی میکردم.
اطلاعیهای در بوشهر برای تست بازیگری زدند، من هم رفتم و تست دادم، انتخابم کردند بعد به اردویی در رامسر فرستادنمان، قرار بود بعد از برگشت از رامسر نمایش را کار کنیم، ولی وقتی برگشتیم در آن نمایش از من استفاده نکردند.
بعد از دانشسرا به عنوان معلم به دیر برگشتم.
گروه تئاتری با دانشآموزان مدرسه تشکیل دادم، گروه تئاتر دانشآموزان به این معنی نبود که مختص مدرسه باشد بلکه برای عموم هم اجرا میکردیم. از همان زمان تمرینهای جدی را شروع کردیم.
خاطرات سربازی
بودن با بچهها از همان سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۱ که به خدمت سربازی رفتم، ادامه داشت. خدمت را در کرمان گذراندم، بیشتر در آن زمان خوانندگی میکردم، هم دورهای آن زمانم مرحوم یوسف جوکار بود، او صدای خوبی داشت، ما با هم میخواندیم و به دنبال موقعیتی برای بیرون رفتن از پادگان، بیشتر جوکار را انتخاب میکردند زیرا مهارت بیشتری در خواندن داشت.
میخواهم بگویم حتی در خدمت سربازی هم هنر رهایمان نکرد، خاطرم است یک روز فرمانده صدایمان کرد و گفت یکی آمده و میخواهد بین شما دو نفر یکی را انتخاب کند، من و جوکار با هم خواندیم، ولی جوکار انتخاب شد، همان زمان یوسف پیش فرمانده آمد و گفت پانتومیم هم میتوانیم بازی کنیم، فرمانده قبول کرد به این طریق هر دونفرمان برای آن کار رفتیم.
بعد از خدمت در سال ۵۳ مجدداً در روستاهای دیر معلم شدم و گروه تئاترم را تشکیل دادم. دو گروه داشتم یکی مختص کودکان و دیگری بزرگسالان که در کتابخانه عمومی فعالیت میکردیم.
یادم میآید نمایشهایی از قبیل «آنجا که ماهیها سنگ میشوند» را در همان جا کار کردیم، در شب دوم اجرا از ساواک بوشهر آمدند و گفتند نباید اجرا بروید، گفتند ما تلگرام به پاسگاه زدیم که شما حق ندارید این نمایش را روی صحنه ببرید، منم ابراز بیاطلاعی کردم ولی در نهایت تئاتر را اجرا نکردیم.
اواخر سال ۵۳ به آبادان برگشتم با دختر خالهام ازدواج کردم، اتاقی در منزل مادر خانمم در اختیارمان قرار دادند و در همان جا زندگی مشترک را آغاز کردیم. اواخر سال ۵۳ به آبادان برگشتم با دختر خالهام ازدواج کردم، اتاقی در منزل مادر خانمم در اختیارمان قرار دادند و در همان جا زندگی مشترک را آغاز کردیم.
ماجرای بازگشت به آبادان
در آبادان چند دوست دیگر داشتم که نام یکی دیگر از آنها هم صیادی بود، که پانماز مسجد و فردی مهم محسوب میشد، ما در دو مدرسه جداگانه با هم فوتبال بازی میکردیم. بعد که اواخر سال ۵۳ به دنبال انتقالی برای آبادان بودم، قبول نمیکردند.
در نهایت شهید صیادی را پیدا کردم و شرح حال فعالیتم را برایش گفتم، گفتم شما باید تایید کنید و بگویید برای کار هنری در آبادان من را لازم دارید.
سال ۵۴ مجدداً برای انتقالی اقدام کردیم، آن زمان همسرم موافقت کرد که همراهم به بوشهر بیاید به همین ترتیب تابستانها آبادان بودیم و زمستانها در دیر و بوشهر. تا سال ۵۶ همین روند ادامه داشت، من هرساله تقاضای انتقالی میدادم و پذیرفته نمیشد، همان سال دوباره برای دیدن و جلب رضایت صیادی به آبادان آمدم، در همان سال دانشگاه هنر تهران با رتبهی خیلی خوبی پذیرفته شدم.
در همان دوران دانشجویی انقلاب شد و در تظاهرات دانشجویی شرکت میکردیم، دانشگاه تعطیل شد، ولی به دلیل اینکه ما مامور به تحصیل و معلم بودیم مجدداً دانشگاه را باز کردند، درسم در واقع نیمهتمام ماند و در سال سوم دانشگاه تعطیل شد و در نهایت مدرک فوق دیپلم به ما دادند.
بعد از اتمام درس به بوشهر برگشتم که قبولم نکردند و به دیر فرستادنم، در همان جا گروه تئاترم را تشکیل دادم، با آن گروه، «صیادان» اکبر رادی را کار کردم، دو نمایش دیگر را نیز به نام «سربداران» و «مشروطهخواهان» اجرا کردم.
با شروع جنگ به بوشهر برگشتم از آنجا بود که به عنوان فردی اسم و رسمدار مطرح شدم. زمانی که در تهران درس میخواندم اساتید خوبی مانند اکبر رادی، بهرام بیضایی و پناهنده داشتیم. البته بیضایی زود رفت و جای خود را به پناهنده داد.
اکبر رادی و داستان
اکبر رادی در چند مورد کمکم کرد، نمایشنامهای به نام «دستمزد» نوشتم و دادم که او بخواند، خاطرم است با مداد غلطها را میگرفت و نکتهبرداری میکرد. یک روز سر کلاس از فردی به نام «فرخفال» نام برد که مجموعه داستانی را به چاپ رسانده و یکی از داستانهایش را هم سر کلاس برایمان خواند.
با این تعریفات تصمیم گرفتم داستاننویسی کنم، گفتم من هم میتوانم مجموعه داستانی بدهم، پرسید آماده است؟ من هیچ چیزی آماده نداشتم ولی ظرف یک ماه مجموعهای به نام «فاصلهها» را نوشتم، بعد از خواندن سر کلاس مجموعهام را تایید کرد. این مجموعه در انتشارات پیگرد در سال ۵۹ به چاپ رسید.
وقتی به دیر و بوشهر برگشتم، آخرین بازنویسی نمایش دستمزد را آماده کردم، نمایشنامهی دیگر به نام «دریا اسیر است» را نیز نوشتم.
در دیر سن کمی داشتم، حاج رمضان امیری از هنرمندان بزرگ بوشهر بود، نمایشی را برای اجرا به دیر آورد، وقتی برای دیدن نمایششان رفتم چند کار برایشان انجام دادم و همین موضوع باعث آشناییمان شد، زمانی که میخواستم کارم را به بوشهر منتقل کنم، امیری در امور تربیتی فعالیت داشت و کمک کرد که به آن اداره منتقل شوم.
در امور تربیتی بوشهر علاوه بر رمضان امیری، علی قربانی هم بود که هر سه با هم دوست شدیم و مثلثی در امور تربیتی تشکیل دادیم. دونمایشنامه به نامهای دستمزد و دریا اسیر است را به ارشاد دادم، دو نمایشنامه در اختیار دو گروه قرار گرفت، نمایش دستمزد را به «فرخزاد فرخمهر» برای اجرا دادند و گروه دیگری که بوشهری بود دریا اسیر را استفاده کردند. دو نمایش را به نیت جشنواره فجر آماده کردند ولی هر دو کار رد شدند.
سال بعد با کانون جوانان هلال احمر همکاری کردم و نمایشی به نام «درس شهادت» را کار کردم که «گراشی» (نوحهخوان) در آن نمایش برایم نوحهخوانی میکرد. در مدرسه نمایشی به نام «جنگ ضربدر صلح» را کار کردم که قرار شد به عنوان نماینده امور تربیتی به رامسر فرستاده شود.
بعد از آن نمایشنامهای به نام «نخل سوخته» را نوشتم و رمضان امیری آن را روی صحنه برد، نمایش دیگری به نام «انتظار برگشتن یونس» را نیز در سال ۶۳ نوشتم. این دو کار برای جشنواره فجر انتخاب شدند، در سال ۶۳ برای اولین بار به عنوان نویسنده نمایشنامه و نویسنده و کارگردان راهی جشنواره فجر شدم.
سال بعد مجدداً کاری به نام «تفنگ برنو» را از بوشهر به جشنواره فجر بردم که در سالن چهار سو به اجرا درآمد.
مدال طلای فجر
و بالاخره با نمایش «گرگور کهنه» توانستم مدال طلای جشنواره فجر را از آن خود کنم. آن زمان به بهترینهای جشنواره دیپلم افتخار و مدال طلای جشنواره میدادند.
برای نمایش گرگور کهنه در بخش مبادلههای گروههای نمایشی به مشهد فرستاده شدیم، در مشهد رضا صابری و داریوش ارجمند برای دیدن کارمان آمدند و نقطه نظراتشان را نیز ارائه دادند.
فردای همان روز وقتی برگشتیم ما را به امور هنری فرستادند، با رضا صابری رفتیم و دیدیم که داریوش ارجمند هم آنجا است، گفت خبر خوشی برایتان دارم، وقتی شما اجرا داشتید از تهران به ما گفته بودند نمایشتان را زیر ذرهبین قرار دهیم تا ببینیم کار ارزش اجرا در تهران را دارد یا خیر، که ما هم موافقت خود را اعلام کردیم.
علاوه بر صابری و ارجمند، علی منتظری هم نمایش ما را در مشهد دیده بود و او دستور داده بود تا کار ما در تهران به اجرا در بیاید.
نمایش ما یک ساعت و ۴۵ دقیقه بود، گفتند برای اجرا در تهران باید نیم ساعت از کار را کم کنید، توی مسیر در قطار مشهد به تهران ۳۰ دقیقه از نمایش را کم کردیم و در کوپه تمرین کردیم، وقتی به تهران رسیدیم اجرا کردیم. در تمام تهران نام نمایش ما پخش شده بود که نمایشی به نام گرگور کهنه آمده و دارای شاخصههایی قابل دیدن است.
ما در بخش مسابقه نبودیم، بخش مبادله بودیم، روز اختتامیه مسئول سالن گفت در ردیف دوم بنشینید، کنار خسرو شکیبایی و مجید افشاریان نشستم، شکیبایی آن سال جایزه کارگردانی را دریافت کرد، در آن شب خیلیها جایزه گرفتند در بین آنها نام من را هم صدا زدند و دیپلم افتخار و مدال طلا را دریافت کردم.
وقتی به بوشهر برگشتم، صدا و سیما مصاحبهای با من ترتیب داد و کلی شناخته شدم، خاطرم هست برای عید میخواستم به آبادان بیایم ولی پولی نداشتم، برای همین مدال طلایم را به طلافروشی بردم و گفتم قیمت بزنید، آن زمان ۲۲ هزار تومان قیمت زد و گفت این مبلغ را به شما میدهم و تا یک ماه بعد از عید هم صبر میکنم که پول را برگردانی و مدالت را بگیری، در واقع به عنوان قرض پول داده بود.
ولی تا از آبادان برگشتیم از آن پول چیزی نمانده بود، تا مدتی نزد طلافروشی میرفتم و مدالم را میدیدم. بعد از گرگور کهنه، «زیر بیرق بیگانه» را در همان بوشهر کار کردم که به نظرم بهترین اثرم بود.
دوباره آبادان
چند نمایش هم بازی کردم تا سال ۷۲ که به آبادان برگشتیم، در تئاتر دانشآموزی کشوری هم با نمایشهای «جزای غفلت» در اصفهان، «حکایت آن شلوار کهنه» در جشنواره تهران، «گهواره و گور» در نیشابور و… شرکت کردیم.
اولین کاری که در سال ۷۳ برای حوزه انجام دادم نمایشی به نام «شکاف» به کارگردانی مسعود رمضانی بود.
سلیمانی آن زمان فردی تعیینکننده بود، عیوق متنی داشت به نام «شب با خورشید، دل با دریا»، متن را به تهران داده بود به دلیل ضعیف بودن ایراد گرفته بودند.
یک روز به من گفتند میخواهیم نمایش شب با خورشید دل با دریا را شما کار کنید تا به جشنواره فجر راه پیدا کند، قبول کردم به شرطی که استارت کار را از صفر بزنم و متن را هم از نو بنویسم. مرحوم عیوق گفت قبول است و هر کاری میدانید انجام دهید.
متن را طی چهار روز تغییر دادم و به صورت بومی خودمانی درآوردم، بعد بازیگران را خودم تعیین کردم.
کار را شروع کردیم تمرینات خاص خودم را رویشان اجرا میکردم، تمریناتی که از ایرج صغیری یاد گرفته بودم را برایشان پیاده کردم، همه کاملاً آماده شدند. نمایش ما بعد از اجرا در جشنواره سراسری روستا، در هفت بخش کاندیدا و موفق به دریافت جایزهی کارگردانی، بازیگری اول مرد و جایزه بازیگری خردسال شد.
بعد از آن نمایش «مختار» را به جشنواره سراسری دفاع مقدس بردم، در جشنواره آبادان، خوزستان و دفاع مقدس، نمایش «خالو خلیل» را داشتم که به جشنواره فجر هم راه یافت بود و در آن کار به عنوان بازیگر نقش اول مرد فعالیت داشتم.
...سینما و من
میتوانم به کارهای سینماییام هم اشاره کنم، قبل از اینکه به آبادان بیایم چند کار سینمایی در بوشهر انجام دادم، به نام «عبور از دریا»، «همه فرزندان من»، «سفر غریب» و همزمان «هویت» را در تهران کار کردم.
به آبادان که آمدم فعالیتهای سینماییام هم ادامه پیدا کرد که اولین آن «دکل» بود، بعد از آن «جوانمرد «، سریال «بهترین سالهای زندگی» و… را کار کردم.
آخرین کارهایی که انجام دادم کارهای خوبی بود مانند «یک تیر و دو نشان» که کاری مرکز آبادان بود، کار دیگرم «سایهسار مهر» بود، سریال دیگری هم به نام «بالهای خیس» کار کردم ولی حدود چهار سال است که انگار که نه من زمانی بازیگر بودم و نه اینکه فیلمی در این مملکت ساخته میشود.
به آبادان که آمدم فعالیتهای سینماییام هم ادامه پیدا کرد که اولین آن «دکل» بود، بعد از آن «جوانمرد «، سریال «بهترین سالهای زندگی» و… را کار کردم. مجموعه دوم داستانم را هم چاپ کردم ولی شعرهایم را هنوز به چاپ نرساندم، برای چاپ آنها ناشر نبود یا اگر هم بود قصد شراکت داشت. شعر نوشتن من هم داستانی مفصل دارد زیرا شاگردی شاعر بزرگی را کردم، سالهای سال شعر میگفتم و دوست داشتم بتوانم یکی دو مجموعه از آنها را به چاپ برسانم که هنوز موفق نشدم، آن چیزی که در کانالها و جاهای مختلف ارائه میدهم شعرهای کوتاهم است، شعرهای اصلی و بلندم را اگر شرایط مهیا شود چاپ خواهم کرد.
در زمینههای مختلف هنری به دنبال کسب تجربه بودم از جمله تئاتر، سینما و تلویزیون، رادیو، شعر و داستان و این اواخر هم تمام هم و غمم شده گفتن شعر. پارسال «سوغات نفتکش» را کار کردم، متن نمایش به جشنواره نفت رفت و مقام دوم را هم کسب کرد.
متن دیگری را به نام «ماه بر شانه غبار» نوشته بودم که پارسال در جشنواره خرمشهر جزو ۶ کار برگزیده شد، متنی از یکی از کتابهایم به نام «سفر به سوی افق» نیز در جشنواره همدان جزو پنج کار برگزیده بود.
امسال تمایل داشتم کار انجام دهم، کار کودک را در نظر داشتم که متن آن هم آماده است، اگر از طرف ارشاد، انجمن یا منطقه آزاد و یا هر ارگان دیگری حمایت شوم آن را کار میکنم، اگر هم حمایتی انجام نشود که نمیتوانیم کارمان را به راحتی ادامه بدهیم.
این هنرمند پیشکسوت شنبه شب هفته گذشته به علت سکته مغزی در آبادان در گذشت و پیکرش در زادگاه آبا و اجدادی وی یعنی بوشهر به خاک سپرده شد.
نظر شما